برای دخترم باران

بدون عنوان

برای ویزیت 4 ماهگی بردمت پیش خانوم دکتر؛ و چون از اول سه ماهگی دیگه تو بیداری شیر نمی خوردی و فقط تو خواب خیلی نگران بودم مادر جون هم اصرار داشت که احتمالا ته زبون نی نی برفک زده و نمی تونه تو بیداری شیر بخوره؛ منم از خانم دکتر خواهش کردم دهن شمارو معاینه کنه همین که ابسلانگ رو گذاشت روی زبون دخترم کلی استفراغ کردی جوری که خانم دکتر هم ترسید و گفت همیشه اینقدر بالا میاره؟؟!!!!  بعدش هم گفتن که دخملی ریفلاکس داره و باید امپرازول بخوره و غذای کمکی براش شروع بشه؛ منم با حال خراب رفتم بیمارستان محل کار بابا؛ خیلی ناراحت بودم چون خودم همیشه معده درد داشتم و می دونم چقدر بده  و دلم نمی خواست تو هم از الان قرص بخوری یه کم با بابایی حرف ...
22 ارديبهشت 1395

از سه تا چهار ماهگی باران جون

دردانه ی من: امروز دوم اردیبهشت و روز پدره؛ عزیزم این روز امسال برای ما با هرسال یه دنیا تفاوت داره بخصوص برای بابا بهروز جون امسال تو به زندگی ما معنی و مفهوم دادی بخاطر تو ما پدر و مادر شدیم؛ البته من به تو هم تبریک می گم چون تو بهترین بابای دنیا رو داری و بابایی اینقدر تو رو دوستت داره که نمی تونستم قبلا تصورش رو هم بکنم...  تو این یک ماه و اندی که به وبلاگت سر نزدم عزیزم اتفاقات خوب و بد زیادی افتاده اونقدر که وقت نکردم برات بنویسمشون... اول از همه اینکه من و شما سه هفته قبل از عید نوروز رفتیم لار و دوباره بابایی رو تنها گذاشتیم؛ تو اسفند ماه آب و هوای لار محشره، یه بهشت پر از عطر بهارنارنج... سفره هفت سین رو مختصر و کوچک پهن ...
2 ارديبهشت 1395
1